هیچ وقت فکر نمیکردم در زندگی به نقطهای برسم که برای هر کاری، زمان اینقدر کم و کوتاه باشد؛ برای هماهنگ کردن کارهای اسبابکشی، خرید وسایل بستهبندی، جمع کردن و بستهبندی وسایل و هر کاری که قبل و بعد اسبابکشی آوار میشود روی سرت. همینطور هیچ وقت فکر نمیکردم ساعت سه بعد از نیمه شب، خسته و رنجور با ثمین برویم آش و حلیم بخوریم؛ چون هنوز آشپزخانه به راه نیست. ولی حالا شده و ما در میانهی یک ماراتن دو نفرهایم، برقکار و پرده فروش و... هم حکم آنهایی را دارند که در کنار مسیر مسابقه ایستادهاند و بطری آب را میدهند به دست دوندهی بینوا! که البته دویدن انتخاب خودش بوده!
_ چهارشنبهی هفتهی پیش بود. پس از رفت و آمدهای بسیار برای دیدن خانه، در فضایی پر از تنش و نا امیدی یا بهتر بگویم کم امیدی بالاخره چشم ما یک واحد آپارتمان را گرفت و تمام. یعنی حالا آن بلاتکلیفی ماههای قبل و به ویژه دو هفته اخیر را نداریم و اینور سال در خانهی جدید خواهیم بود. فقط به نظرم نکاتی هست که نوشتنش بد نیست؛ از جمله اینکه حیف از این همه انرژی نهان و غیر نهان که صرف استخراج، فرآوری و تولید مصالح ساختمانی میشود. کیفیت اجرا، سلیقهی طراحی و مشخصات فنی در ساختمانهای ما به شدت پایین است و این نمود یک جامعهی پر از مشکل است. نکتهی بعدی اینکه صداقت و اطلاعات صحیح و نظام ارزشگذاری در بازار مسکن وجود ندارد. مثلاً ما از یک واحد آپارتمان بازدید کردیم که در اطلاعات آگهی «کلید نخورده» درج شده بود و مشاور هم روی این موضوع تاکید داشت ولی داخل واحد مستاجری سکونت داشت! واحدهایی در ساختمانهایی دیدیم که اگر به ما میگفتند بلافصل در کنار بزرگراه قرار گرفتهاند وقتمان را برای بازدید تلف نمیکردیم. واحدهایی دیدیم که سن ساختمان به اشتباه عنوان میشد. و یک واحد آپارتمان دیدیم که پارکینگ نداشت ولی به ما اجازه میدادند در فضای مسقف پارکینگ، در قسمت غیر قابل پارک و پشت ماشین واحدهای دیگر ماشینمان را به شکل مزاحم پارک کنیم؛ در حالی که در آگـــــهی نوشته بود «با پارکینگ»! فعلاً همین، زیاده عرضی نیست.
_ حس میکنم اینجا کارکرد قبلی خودش را که اصلاً نمیدانم چه بود از دست داده و حالا یک جور دیگر به کارم میآید. سادهتر بخواهم بگویم الان که دلم گرفته بود و روی تخت از این پهلو به آن پهلو در تلاش و تقلای خوابیدن و رها شدن از حجم افکار ریز و درشت بودم یاد اینجا افتادم و به نظرم این یک کارکرد است برای اینجا، حتی اگر جدید هم نباشد!
_ باورم نمیشود که شوق سفر به گلپایگان برای پارسال بوده و ما امسال توانستهایم برویم و چرخی در این باغشهر رنگارنگ بزنیم. این را به خاطر پست قبل میگویم که در اینباره نوشتهام. حرفم به گذر زمان است و این همه فاصله بین یک تصمیم تا عمل! بگذریم؛ از این سفر عکسهایی در گنجه میگذارم.
_ این روزها دغدغهی خانه از بزرگترین مشغلههای ذهنیام شده. اینکه خانهی بعدیمان در کدام خیابان و محله خواهد بود، مدام برایم سوال است. یعنی موضوع در این حد باز و بدون چهارچوب است. حتی نمیدانیم کی باید اینجا را تخلیه کنیم و اسبابهایمان را کی باید جمع کنیم! اینور سال یا آنور سال!؟
_ پارسال همین روزها در راه برگشت از سفر اصفهان به شوق دیدن و گشتن گل و گلخانهها، فرمان ماشین را به سوی محلات چرخاندم و بعد از چرخ زدن در چند گلخانه، یک افوربیای اینجنس زیبای نسبتاً بزرگ چشمم را گرفت. طوری زیبا و خوشفرم و بدون ضعف بود که وقتی از فروشنده قیمتش را پرسیدم؛ فروشنده به جای گفتن قیمت آن، مدام نمونههای دیگر را نشان میداد و حدود قیمت نمونههای مشابه را میگفت. بعد از چند بار تاکید و اصرارم روی آن، شروع کرد به تخفیف روی همان نمونههای دیگر، القصه، بااینکه مشخص بود فروشنده یا صاحب گلخانه برای فروشش تمایلی ندارد؛ بالاخره با قیمتی بالاتر نسبت به بازار محلات خریدمش، چون چشمم را گرفته بود و قبلا هیچ جای دیگر نمونهای اینقدر همهچی تمام ندیده بودم. اینها را نوشتم که بگویم الان حدود یک هفته است متوجه شدهام مریض شده و امروز دیگر امیدی به بهبودیاش نیست. سرعت تغییراتش اینقدر زیاد بود که حتی به ذهنم نرسید از قسمتهای بالاترش قلمه بگیرم.
_ پاییز از راه رسید و من سرخوشم؛ سرخوش از رویای قدم زدن با ثمین در کوچه پسکوچههای طلایی خوانسار و دیدن منظرهی پاییزی شهر گلپایگان از دل جاده. سرخوش از تصویر روزهایی که باران میبارد و تو مشغول روزمرگیهایت هستی. نمیتوانی با تماشای منظرهی بارانی شهر از پنجرهی خانه یا محل کارت آرام گیری. دلت غنج میرود برای باران که در مناعت طبعش خلاف نیست و میبارد و میرویی…
_ وقتی به روزهای نهچندان دور این سالها نگاه میکنم؛ آنچه بر ما گذشت، انگار خبر روزنامه باشد، یا زیر نویس تیوی. در طول این سالها چهها که از سرمان نگذشت!؟ چه کسی میتوانست حدس بزند که آقای روزگار برای هر کدام از ما چه سهمی کنار گذاشته بود؟ برای یکی مهاجرت، برای یکی مرگ ناگهانی، برای یکی جدایی، یکی دیگر ازدواج مجدد و… خبر خوش هم البته بود؛ تولد، ازدواج، رونق کسب و کار، خانه خریدن، قبولی ارشد و دکترا و این چیزها…
_ چند روز پیش فرصتی شد تا به رسم سفرهای آفرود یکروزه که خیلی وقت بود قسمت نشده بود، بزنیم به دل جادههایی که پر است از تردید؛ تردید اینکه پیچ بعدی راه باز است؟ و پر از حدس و گمان؛ گمان اینکه، با دیدن رد لاستیک خودوریی به خودمان بگوییم «خوبه، قبل از ما یکی از اینجا رد شده؛ پس راه بازه» وحدس اینکه بعد از این پیچ شاید چشمهای باشد…
مسیر اینطوری بود که از تهران، هشتگرد، فشند، طالقان، شهراسر، اَسفاران، یَرَک، فیشان، معلم کلایه، رجایی دشت و رشتقون گذشتیم و بعد از طریق بزرگراه قزوین-تهران برگشتیم. البته مسیر را خلاصه گفتم تا فقط خط سیر مشخص باشد.
همهی اینها را نوشتم تا بگوییم برای من مناظر شگفتانگیز منطقهی رودبار الموت که در این سفر از فیشان تا رشتقون را شامل میشود بیبدیل است و دوست دارم هر فصلش راببینم.
ظاهرش این گونه است که هیچ چیز سر جای خودش نیست. مخصوصاً خانه که خیلی از کارهایش مانده و خیلیهای دیگرش نقص دارد. البته مواردی هم برمیگردد به نگاه ایدهآلیستی من به مقوله خانه و معماری. راستش خودم هم فکرش را نمیکردم ارشد را گرایش مسکن بخوانم. ولی شد و الان من یک معمار متخصص مسکنام و اگر پیشترها به طور ناخودآگاه ولی حالا به شکل آگاهانه مفهوم خانه برایم ویژه و مهم است و این یعنی قوز بالا قوز. بگذریم.
از کم و کاست زندگی همیشه میشود نوشت؛ چنانکه زندگی همیشه کم و کاست دارد. اما راستش مدتهاست در کنار نگرش ایدهآلیستیام به زندگی، دو رویکرد دیگر نیز به طور موازی روی خواستهها و داشتههایم تاثیر داشتهاند؛ یکی مینیمالیسم و دیگری نیمهی پر لیوان را دیدن بوده است. هر چقدر کمالگرایی آرامش را از تو میگیرد و به خاطرش همزمان درگیر جزییات متعدد و متداخل میشوی، این دو جبران میکنند و تو را از گردباد آرمانگرا بودنت بیرون میکشند. اینگونه است که من در روزهایی که فکر میکنم نابسامانم و هیچ چیز آن گونه که باید باشد نیست، دلخوشم به اینکه سایهی پدر و مادر بر سرم است و همسر مهربانی دارم که آرام از او میگیرم. حال چطور میشود در برابر این داشتهها از نابسامانی گفت و نوشت!؟
_ عکس فرستاده. یعنی همانطور گه گفته بودم رفتیم و تابلوی نقاشی را آوردیم. توی عکس پشت سرش سقف ماشین رنگ عجیبی دارد. نارنجی؟! شاید مثل رنگ این ماژیکهای هایلایت استدلر. اما خورشید چقدر باید لیز خورده باشد پایین که نورش برسد به زیر سقف ماشین؟
پرسیدم سقف ماشین چرا قرمزه؟ نور خورشیده؟ نوشت بله. نوشتم از اون نوراس که بستگی داره کجا و پیش کی باشی؛ هم میشه بینهایت مسرورش باشی هم بینهایت در اعماق چاه غمش...
_ ظهر رفته بودم کسری پارچه مبل را بدهم به آقای رویه کوب. بعد از حدوداً دو ماه مبلها را در وضعیتی کاملتر میدیدم. خب در این مواقع چه چیزی مهمتر از گرفتن چند عکس؟ بیدرنگ عکسها را برایش فرستادم و نوشتم چه زیبا شده! مبارک است. اما خبر نداشتم درجهی اشباع رنگ پارچه روی کار، نسبت به چیزی که فکر میکردیم قرار است باشد داستان میشود!
از میان انبوه موزیکهای تلگرام، آیدا شاهقاسمی دارد میخواند «دل اگر دیر زمانیاست جدا مانده از این روح بلند...» و چقدر زیبا و عمیق خوانده انصافاً. میثم فرستاده بود. در یک گروه تلگرامی که بخشی از عمرم با اعضای آن پیوند خورده است. بگذریم؛ خواستم بگویم من این جا را هنوز دارم و برای فرار کردن هنوز میتوانم به اینجا پناه بیاورم.
آرام چیست؟
وقتی چیز ارزشمندی داری!
بیقراری چیست؟
وقتی آن چیز در کَفَت نیست!
و امید و امید؛ حال میان
این فاصله...
_ پینوشت
با وجود تمام حسم نسبت به تیرمن، هنوز آنطور که باید ذهنم معطوف به فضای سفید اینجا نیست.
من هنوز و هنوز و هنوز متعلق به این وبلاگم. و حلقههایش. من هنوز یادم است...
مثل هر هزار بار پیشین در دلم غوغایی است. بهترش میشود آشوب. نمیدانم چه سرّی است که شب قبل سفر این طور بیقرار، سیر و سرکهای میشوم.
فردا که نه، امروز قرار است با آقای دایی و پسر دگر آقای دایی برویم طارم گردی. یادم نیست آخرین سفری که با دایی رفتم کی و کدام بوده. احتمالا همان سفر دو سه سال پیش ارسباران بوده؛ از بهترین سفرهایی که داشتم.
آن قدر اینجا ننوشتهام که اسلوب پستها یادم نیست. حالا اصلاً این مهم نیست. دلم برای تکتک دوستان حلقه وبلاگی تنگ شده.
دانی که چیست دولت دیدار یــار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیـــــدن
از جان طمع بریــدن آسان بـــود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریـــــدن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریـــــدن
گه چون نسیم با گــــل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیــــــدن
بوسیدن لب یـــار اول ز دست مگـــــذار
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیـدن
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منــزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیـدن
گویی برفت حـــــافظ از یـــاد شاه یحیی
یا رب به یادش آور درویش پروریـــــدن
جای همه خالی. دارم یک چهارپایهی دوستداشتی برای خودم به جای صندلی چرخدار خستهی اتاقم مدل میکنم تا اگر وقت شد یرای خودم بسازمش. پیج رادیو هم بازه و گوینده از «ه. ا. سایه» و ویژگیهای شعرش حرف میزنه. قبلترش هم یه مشت بادوم زمینی تازه زدم.
روایت دلنشینی از جستجوی شقایقها...
_ هر چه میخواهم بنویسم نمیشود. یعنی دست خودم نیست. همین که از خودم میپرسم: «حالا که چی؟» به این مضمون که گیرم نوشتی؛ کدام دردت دوا شد؟ به همین راحتی فراموش میکنم حرفم را و خیلی ساده درد روی درد است که انباشته میشود.
_ به این فکر میکنم که چه فرقی میکند نظر من دربارهی «آتش بدون دود» چیست؟ مهم این است که به عنوان یک پیشنهاد برای من عزیز است؛ چون هدیهای خواستنی. مهم این است که چقدر دلم خواست جای «گالان» میبودم. مهم این است که بدانی خیالت وقت خواندن حواسم را پرت میکند.
_ خیلی دلم میخواهد یک بار دیگر «ماهی و گربه» را ببینم.
_ هنگامهای است هیچ سفری آن طور که به نظر میرسد حالم را خوب نمیکند. خوب که نمیکند هیچ، بدتر هم میکند. منظورم از سفر آن معنای سانتیمانتالیسماش نیست. همین که برای کارهای روزمره از خانه بیرون میروم به هم میریزم. دیدن جامعهام و قوانین حاکم بر آن، دیدن چالههای خیابان که تهی از آباند و دیدن آدمهایی که فلسفهٔ زندگیشان در «زنده ماندن» خلاصه شده ناراحتم میکند. بیش از همه اینکه خودم یکی از همین مردمم.
_ دوست دارم بر سنگ مزارم غزل ۲۰۳۹ رومی بنگارند و این بیتش زیباتر از همه؛ بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد/ای زرد روی عاشق، تو صبر کن وفا کن
_ به روزگار کمی لبخند بدهکارم.
کاش رسیدن به تو با دوچرخه میشد
با پای پیاده اگر نه
کاش شنیدن صدایت از دور میشد
نزدیک و پیش تو اگر نه
کاش آخر قصه خوش میشد
آخر شاهنامه اگر نه
من دل به زیبایی، به خوبی میسپارم؛ دینم این است
من مهربانی را ستایش میکنم؛ آیینم این است
من رنجها را با صبوری میپذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را میستایم
انسان و باران و چمن را میسرایم.
در این گذرگاه
بگذار خودم را گم کنم در عشق، در عشق
بگذار از این ره بگذرم با دوست، با دوست...
[فریدون مشیری]
همهی حرفهای مهم رو میشه نگفت. میشه تنها یه این بسنده کرد که «دوستت دارم.»
سهم من از تو خیس شدن زیر بارانِ همان پاییزیست که تو دوستش داری.
هنوز همچو همیشه دلم میتپد آنگاه که یک سر داستان تویی...
دلم برای گودالهای آب تنگ شده بود...
دنیای این روزهایم آنقدر درونیاست که به این اندرونی راه ندارد.
یک نمایشگر روی دیوار اتاقم بکوبم تا شبها قبل از خواب یک دل سیر «در چشم باد» ببینم.
_ از داخل، بالای در اتاقش نوشته بود: «تا شب نشده گله از روز مکن» اما داستان امروز من عکس این نوشته بود. یعنی امروز میتونست روز خوب و خوشی تو خاطرات چند سال بعد از اینام باشه. اما میدونم که چنین خاطرهی خوشی از امروز تو ذهنم وجود نخوادهد داشت.
_ هر چند فطرت آدمی حقیقت جوست اما گاهی از ته دل آرزو میکنی حرفهایی که میشنوی دروغ باشند.
حتماً میدونید که آدم هر چیزی را که بیشتر دوست داره بیشتر نگرانشه و هرچیزی که بیشتر نگرانشه بیشتر مراقبشه و هر چیزی که بیشتر مراقبشه بیشتر در خطره و...
پینوشت
_ آدم گاهی حرف نو نداره. باید برگرده به گذشته و حرفهایی که زده.
_ شاید اصل اصلش این باشه که آدم هر چیزی رو بیشتر دوست داره، بیشتر باید ازش فاصله بگیره...
روزی که میخواستم ترخیص شوم روز اول هفته بود و روز اول هفته یعنی صبجگاه مشترک. رسم این است که سربازها هفتهی آخر خدمت از هفت دولت آزادند. یعنی مثلاً از رژه در صبحگاه معافند. دست کم این در یگان ما قانون شده بود. اما روزی که من بعد از مرخصی پایاندورهام تنها برای تسویه حساب برگشته بودم پادگان، فرمانده مجبورم کرد در صبحگاه شرکت کنم و اتفاقاً رژه هم بروم. من خودم با این دستور راحت کنار آمدم. اما برای دیگر سربازها_انگار که این یک تنبیه باشد برای من_ بسیار عجیب بود.
صبحگاه در پادگان یک چیزی شبیه همان صبحگاه مدرسه است. فقط جدیتر و مفصلتر. آخرش هم تمام نیروها از جلوی جایگاه که فرماندهی میدان روی آن ایستاده رژه میروند.
«یگان به یگان، هر یگان به مصافت یک نماینده، درجــــــــا قـــــــدم رو» این دستور رژه بود. سربازها در دستههای یگانی باید از جلوی جایگاه عبور میکردند. نمایندهی هر یگان هم سربازی بود که یا ارشد بود یا خوش قد و بالا بود یا کسی بود که از همه بهتر رژه میرفت. البته اصولاً همهی اینها در انتخاب نمایندهی یگان ملاک بود. چون تک و تنها چند گام پیشتر از همه رژه میرفت و انگار که کیفیت رژهی یگان ریز پوتینهای او باشد. اما نمایندهی یگان تنها یک عنوان دهان پر کن بود و بیشتر مواقع نمایندهها اگر به اختیار خودشان بود به خاطر دشواری مسئولیت دو سه ماه مانده به پایان خدمت به بهانههای مختلف مثل میدان دادن به نمایندهی تازه نفس برای کسب تجربه، خودشان در صفهای اصلی رژه قرار میگرفتند. اما روزی که من میخواستم ترخیص شوم فرمانده اصرار داشت که باز من نمایندهی یگان باشم.
شصت از همه جا بیخبرم انگار چیزی فهمیده بود. به نظر خودم از دو حال خارج نبود. یا فرماندهام میخواست چیزی را به کسی ثابت کند و یا قرار بود روز آخر حالم گرفته شود. القصه؛ رژه را که رفتیم فرماندهی میدان شروع کرد: «سربازای عزیز! امروز سربازی میون شما بود که روز آخر خدمتش بود. میخوام از ایشون به خاطر تمام کمکهایی که به ما کردن تشکر کنم و آرزو میکنم هر جا هست تنش سالم باشه و مثل اینجا برای جامعه مفید باشه. سرباز فلانی از اون سربازاست که هر ده پونزده سال یکبار گیر ما میان. برای سلامتیش یک صلوات بفرسیتد...»
تقدیر شده بودم. تازه فهمیدم تمام اصرار و اجبار فرماندهام به خاطر این بوده که خودش هم مجبور بوده.
پینوشت
_ اتفاق خوشایندی بود که پیامدهای خوشایندتری داشت. اما اصل مطلب همین بود.
_ این را نوشتم که فراموشش نکنم. یعنی تا این حد فراموشکارم. هر چند چیزهایی هم هست که اگر ننویسم یا حتی اگر بخواهم، فراموش نمیکنم. یعنی فراموش شدنی نیستند.
دیر شده بود. سرعتم زیاد بود. نمیشد بزنم کنار. فقط تونستم سرم رو برگردونم و دوباره نگاهش کنم. دیدم عصای سفیدش رو رو هوا بلند کرده. انگار به خورشید که نمایشی نارنجی راه انداخته بود و اون ابرهای کشیده و باریک و سرخ گوشهی آسمون اشاره میکرد.
دور زدم. بنزینم رسید. اما دیگه آفتاب نبود. و کسی که به آفتاب اشاره کنه.
پینوشت
_ باید قبول کرد که هرچه از این تریبون پست میشود نوشتاری است در رسای نگارندهاش. اما نگارنده باور دارد نه آن است که مینماید. آن است که حس میشود.
تو راه پول بودیم. هنوز ساعت هشت نشده بود. پیرمرد عصا به دستی کنار جاده ایستاده بود. دست بلند کرد. سوارش کردیم. اولش تشکر کرد. بعد از چند ثانیه یا یک لحن خوب پرسید نون میخوریم؟ «اگه بخواهید نون دارما! صبونه خوردید؟» خیلی خشک و بیاحساس گفتیم نمیخوریم. یادم نیست. شاید قبل از اینکه پیاده شود سوالش را یک بار دیگر پرسید و ما باز همان جواب را به او دادیم.
_ دروغ چرا؟ دیشب که از خانهی عمو اینا برگشتیم تا حالا از خانه خارج نشدم. یا خواب بودم یا پای تیوی و شبکهی مستند یا همدم وایوز. ظهر هم هر کاری کردم دلم راضی نشد با آلفا بزنم بیرون. آن هم وقتی یک سال تمام برای امروزش کادر بسته بودم. اما نشد. نتوانستم بروم.
_ امروز من از آن روزهاست که باید سکوت کنم و دلم به حال خودم بسوزد. از آن شبها که باید سرم را در بالشتم فرو کنم و بغضم را فرو بخورم. یاد روزهایی میافتم که خودم بودم و هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم اینطور بشود.
_ همهی اینها یک طرف، اینکه من کجای دنیا ایستادهام یک طرف. منظورم این است که اگر منصف باشم باید شب و روز، روز و شب فقط شکر کنم. همیشه ته چاه باید اول از همه خوشجال باشیم که خدا هست. وقتی به پدر و مادرم، خانوادهام و معلمها و دوستانم، وقتی به آسمان و به درخت گردوی تو حیاط، جادههایی که پیمودهام یا هرچیزی که ربطی به من دارد فکر میکنم زبان بند میآید. بغض میکنم اما خوشحال میشوم.
_الان دارم مستند خانه را از تیوی میبینم. پیشتر هم دیده بودمش. پروژهی بزرگیاست. یکی از بهترین فیلمهایی است که دیدهام. از تصویرش که بگذریم موسیقی بکری دارد. آنقدر بکر که بتواند اشکت را دربیاورد.
وقتی دانهی مرواریدی میخری؛ مروارید نمیخری. نفسهای دربند صیاد است که خریدهای.
پینوشت
ـ نگارنده این یادداشت را مفهوم میداند؛ با این حال هر کس بخواهد بیشتر مینویسد.
_ تصمیم مایکل انیل آدم را به فکر وا میدارد. اینکه از کار و شغل و عنوان شغلیمان چه انتظاری داریم؟ حرفهی ما قرار است کدام یک از حفرههای زندگیمان را با کدام اولیت پر کند؟ ما کار میکنیم که درآمد داشته باشیم؟ یا کار ما مایهی آرامش است؟ شغل ما ضامن دستیابی به تجربههای هیجانانگیز است؟ یا مثلاً به ما اعتبار اجتماعی ممتازی میبخشد؟ برای داشتن شغل مورد نظر چقدر حاضریم بپردازیم؟ چقدر باید و چقدر میتوانیم بپردازیم؟ شغل ما چقدر انعطاف دارد؟ چقدر دستمان را باز گذاشته؟ آیندهی حرفهمان چگونه پیشبینی میشود؟ چقدر مجبور بودیم به کار فعلیمان تن بدهیم؟ و هزار سوال دیگر که جواب دادن به آنها شاید دردی هم دوا نکند اما پاسخ نداشتن برای آنها به نظرم اصلاً خوب نیست.
_ مجبوری که تمام شد در مدت کوتاهی سوال و پبشنهادهای زیادی به طرف من سرازیر شد که «خارج نمیری؟» یا مثلاً «برو خارج؛ هم درس بخون هم کار کن!» استدلالهای زیادی هم پشت این پیشنهادها وجود داشت که از حوصلهی این بحث خارج است. اما به نظرم این راه برای کسی جواب میدهد که زندگی را در خارج رفتن میبیند. بگذار یک جور دیگر بگویم؛ اگر برای بعضیها کار کردن برای کارفرمای خارجی یا درس خواندن در دانشگاه خارجی اولین اولویت است برای من آخرین است. البته در این باره استثناءهایی هم هست. مثل تمام کسانی که در مرز علوم آکادمیک گام برمیدارند و یا آنهایی که صاحب قدرت و ثروتند. البته پر واضح است که هدف گروه اول برای مهاجرت که میتواند موقتی باشد با هدف گروه دوم در حالت کلی خیلی متفاوت خواهد بود. بگذریم.
من خودم طرفدار پر و پا قرص فرارم. یعنی به قانون من فرار با آزادی رابطهی مستقیمی دارد. این را قبلاً هم همین جا نوشتهام. اما نه هر فراری. منظورم این است که خارج رفتن به نظر من یک جور فرار کردن است. فرار کردن از رینگی که احتمال دادهای در آن پیروز نباشی . و این فقط و فقط احتمال بوده. در حالی برای پیروزی در رینگ کناری هم تضمینی وجود ندارد. آنجا هم فقط احتمال دارد! خلاصهاش اینکه من ترجیح میدهم در قلمروی خودم شکارچی باشم و شکار کنم.
_ یک متنی هست میان این ایملهای فورواردی تحت عنوان «چگونه امریکا را ظرف سی سال نابود کنیم» که چندباری به دست من رسیده و عین چند بار هم بازش کردهام و از اول تا آخرش را با دقت خواندهانم. نگارندهاش در بندهایی از این نوشته به نکات ملموس و آشکاری اشاره کرده که به نظر من اگر درست نباشد دست کم قابل توجه است. نه برای مسئولین و آنها که تصمیمگیران کلی این مرز و بوماند. برای من و تو و دوستان و همکلاسیها و پدر و مادرهامان. بیشتر برای ما قابل توجه است.
غیر از این یک یادداشت هم هست از یک فعال حوزهی مدیریت و کارآفرینی و مباحثی این چنین که بدجور حرف دل من بود و اتفاقاً بارها و بارها در جمعهای خودمانی به زبان آورده بودمش. اما از آنجا که بزرگتر از دهانم بود کسی جدی نمیگرفت/نمیگیرد.
_ آنطور که من شمردهام، جمع کثیری از اقوام و دوستان و آشنایان قصد خارج رفتن دارند. اتفاقاً بیشترشان در مقایسه با دیگر همردههاشان یک سر و گردن بالاترند. هوش بیشتری دارند و تجربههای درخشان بیشتری داشتهاند. یک حرفی هست که من هیچ وقت نتوانستم رو در رو بهشان بزنم و آن این است که رفتنشان نارحتم میکند. به هزار و یک دلیل که اتفاقاً هیچ کدام مهم نیستند. مهمترین چیزی که میشود گفت این است که چرا «رفتن»؟
_ نقشهی راه زندگی همهاش به کار و تحصیل ختم نمیشود. شاید اگر حوصلهاش را داشتم بعدها درباره ازدواج هم نوشتم.
سجلم نی. هر چی میگردم نی. امشب که چه عرض کنم، امروز روز خوبی نبود. خوبی نبود هم نه. بد، بد بود.
یعنی مزخرفترین دکمهی دنیا Send اه. اون قدر مزخرفه که با هر بار فشردنش انگار بخشی از وجودت رو میفرستی. اون هم جایی که شاید کسی پذیرای فرستادهات نباشه. شاید روزهایی بیاد که بتونم به گذشتهام افتخار کنم. مثل حالا. ولی وقتی از یک جایی به بعد میفهمی به آیندهات نمیتونی افتخار کنی؛ دنیا رو سرت هوار میشه. هوار!
پینوشت
_ دیگه البته بودنش هم به درد نمیخورهها. فقط شاید برا اینکه اسمم یادم نره. همین!
عباس میگه من در لحظه زندگی میکنم. اما خودم اینطور فکر نمیکنم. اصلاً راستش رو بخوای زمان برای من مفهوم پبچیده و گیج کنندهای شده. من هنوز اونطور که باید نتونستم ماهیت زمان رو کشف کنم. نتونستم دورش بزنم. در لحظه زندگی کردن به نظرم خوبه اما کافی نیست. اگر نتونی از زمان پیشی بگیری دست کم باید بتونی برگردی و گذشته رو تغییر بدی. هرچند شاید تغییر دادن گذشته کار بیهودهای به نظر برسه. اما فکر کن گذشته چه تاثیری تو آینده داره؟
برای منی که طلوع و غروب خورشید، شکفتن گلهای باغچهمون، هیاهوی صبحگاهی گنجشکها و خیلی اتفاقات روزمره و ساده رمزگونه است و درگیرشان میشوم؛ نمیدونم چرا خیلی راحت از کنار بعضی چیزها مثل شعر گفتن رحیم میگذرم.
بابا میگه مادر بزرگ خدابیامزم میگفته؛ پول میگه: «من رو نگه دار تا تو رو نگه دارم» گفته باشم!
چون آمدیم فریاد زدیم و چون رفتیم بغض کردیم. در این میان خوش به حال هر آنکه که بیشتر گریست. چنانکه گریه هم فریاد است هم زمزمه، هم بغض است و هم شادی. گو شاید رسالت این است که گریه کنیم چنانکه باید گریه کنیم.
شیخ ما مدعی را فرمود:
«چون عمل داشتی سکوت کن؛ حالا که فرصت و توفیق عمل هم نداری!» گمونم منظورش این بود که گفتنی را باید عمل کرد اما عمل کردنی را نباید گفت!
پینوشت
_ همهی آنچه باید گفت همه آنچه باید گفت نیست. هست؟
_ فن وایوز چنان میچرخد که وقتی توی سالن جلوی تیوی نشستهام صدایش شنیده میشود.
_ آوردهاند سر خیابانمان چراغ چشمکزن راهنمایی کاشتهاند. همیشه دلم میخواست نیمه شبها وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنم یک چراغ راهنمایی چشمک بزند و من درش محو شوم. مخصوصاً پاییز و زمستان.
_ آدمهای دور و بر برای تعطیلات پیش رو برنامهی شمال و ویلا و این حرفها دارند. من دلم کوره راهی میخواهد برسد به معدنی متروک. شبیه آنجا که دکتر عالم رفت و گم شد.
_ کاش میشد یکی از همین روزها محمود و عباس و مجتبی و رحیم و پوریا و حسام و پیمان را با هم ببینم. بی هیچ برنامه و قراری!
آنگاه که نیستی؛
بینهایت تَقتَق به اضافهی چند ثانیه Backspase
آنگاه که هستی؛
فقط زل زدن، نگاه کردن
شاید سرنوشت این بوده؛
زبان داشته باشم و سکوت کنم.
خدایا! اگر امشب شب قدر است که احتمالش زیاد است به دادمان برس.
خدایا! آسمان این مرز و بوم را بیشتر بارانی کن. بگذار دشتهایش پر باشد از شقایق رودخانههایش خروشان باشد و کشاورزانش خوشحال. دست دلالان را از آنچه دسترنج کشاورزانش است کوتاه کن. اصلاً این واژه را از فرهنگ واژگانی ما پاک کن. بگذار اقتصادی پویا داشته باشیم. بیکار نباشند جوانها، پدرها، مادرها. خدایا توقع جوانان را سامان ده. بگذار بدانند چه دارند و چگونه دارند. بهشان قدردانی بیاموز. خدایا! مهربانی را در دل مردم این کشور کشت بده. بگذار همه با هم مهربان باشیم. به هم لبخند بزنیم. حتی وقتی حالمان خوب نیست. خدایا! اگر حالمان به ظاهر خوب باشد اما نخندیم که نمیشود. اگر سرطان هم گرفتیم بگذار بخندیم و بخندانیم. لبخند از روی لبهای ما محو نشود.
خدایا! باز هم تیم والیبالمان را پیروز میدان کن. بگذار خواهرم خوشحالتر از همهی ما باشد. بمبگذاری و جنگ و ترور و خروج قطار از ریل و تصادف تهدید و گروگانگیری و حملهی مسلحانه را از تحریریهی خبرها حذف کن. سیگار را از لای لب و انگشتان سیگاریها بردار. خدایا! این یورو چهار چیست که خودروهای داخلی ندارند؟ بهشان بده.
خدایا! به ما یاد بده در مصرف آب و انرژی صرفهجویی کنیم. فرهنگ مصرف گرایی را از میان بردار. فکر کردن به ما بیاموز. هر شب ده صفحه مطالعه بگذار در سبد رفتارمان. ایضاً این غذاهای چرب و شور و شیرین را از سبد خوراکمان بردار. خدایا! اینترنت پر سرعت و ارزان را از ما دریغ میکنند. فکری هم به حال آن بکن. خدایا! دانشگاه آنطور که باید باشد نیست. اصلاح شود؛ نه قوانیناش. منظورم به خود دانشجوهاست. اساتید بنام و منحصر به فرد را به وطن بازگردان. رفتار حرفهای به ما بیاموز. دروغ را از زبان ما دور کن.
خدایا به ما تحمل دوری بده و همزمان نشان بده وصلی در کار است.
پشت ابرهای نقرهای، قرص سه تکهی ماه
جادهی گرم کویری
صدای صالحاعلا توی پیام
یاد بازی استاد محمد تو در چشم باد
بابا پشت رول و من کنارش
حس رسیدن به خونه
_ یک فاصلهای هست بین من و برادرم که گهگاه اذیتم میکند. یعنی وقتی پیشنهاد یک سفر دو_سه نفره را بر خلاف انتظارم رد میکند یا وقتی سلایق متفاوتی نسبت به من دارد_البته حق هر کسی است سلایق متفاوتی نسبت به من داشته باشد_ناراحت میشوم. ناراحتِ ناراحت که نه، اما به فکر فرو میروم. به خودم و روشهایم شک میکنم. اما یکی از چیزهایی که بی چون و چرا درش مشترکیم علاقهی ما به دوچرخه و دوچرخهسواری است.
_ دو_سه شب پیش تیوی یک فیلم مستند پخش میکرد به اسم «طولانیترین مسابقهی دوچرخه سواری». داستان چند دوچرخه سوار بود که از نقاط مختلفی در ایالات متحده به سمت یک هدف مشرک حرکت کرده بودند و روزها و شبها در میان جادهها و آن هم چه جادههایی رکاب میزدند. شاید ایدهاش به نظر چندان جذاب و هیجانی به نظر نرسد اما ایده حرف اول فیلم نبود. هدف فیلم نشان دادن آدمهایی با روحیات خاص و تواناییهای خاص و اتفافات خاص همچین رقابتی بود. بگذریم. برادرم نشسته بود و با حسرت فیلم را تماشا میکرد. و من هم کنارش، مثل او.
فکر که میکنم میبینم با تمام تفاوتهایی که بین ماست او در نهایت خود من است. من چند سال پیش. منِ الآنش. و این برایم ناراحت کننده است که میبینم او در غبار افکاری نه چندان درست، همانها که من درش گیر افتاده بودم، گرفتار است. از روشهایی که من بعدها فهمیدم غلط بودهاند استفاده میکند. راهی میرود که من رفتم و تهش اگر نگوییم بن بست دست کم ناپیدا بود. با این حال حق این است که بگویم در تمام موارد او از من بهتر بوده و هست.
باز بیشتر فکر میکنم. میبینم که من برادرم را و او مرا، هر دو یکدیگر را دوست داریم. اما این دوست داشتن یک جور دوست داشتن مسخرهای است. یک جور دوست داشتن ناخودآگاه. توضیحش سخت است. اما شاید اینطور بتوان گفت که در دوست داشتن ما زیرکی و غرور و حسادت و لجبازی با هم درآمخیتهاند و نتیجه چیز مضحکی شده. شاید این طبیعی باشد ولی قطعاً مطلوب نیست.
پینوشت
_ شاید بهتر باشد برادرم هم در این باره بنویسد تا فضای روشنتری از این رابطه ترسیم شود.
_ شاید گاهی زیادی و بیهوده صبور بودهام. مثل تمام هشت سالی که گذشت. هشت سالی که انگار کابوسی بود بیپایان. بگذریم. اصولاً صبر کردن برای بدست آوردن آینده کار ساز است و نه گذشته. این را اگر بیهوده امیدوار نباشی باید قبول کنی. حالا هم بیخیال هر آنچه نوشتم و گذشت. به نظرم حرفها خودشان به تنهایی مهم نیستند. مهم نیست من چه گفتم و نوشتم. مهم نتیجهای است که از حرف زدن بدست میآید. چیزی که من در پس حرفهایم به آن رسیدم را نمیتوان در یک بند یا یک پست حتی شرح داد. باز هم بگذریم. صبری که دربارهاش نوشتم، صبر در بازیابی بایگانی اینجا بود که خوب بیشتر از این فکر نمیکنم منطقی باشد. گویا تلاشهای جناب شیرازی بینتیجه مانده. پس باز شروع میکنم. شاید البته با کمی تغییر.
_ نزدیک سه هفته است که در یک دفتر طراحی مشغول شدهام. البته تجربه و مسئولیت تازهای نیست. شاید بهتر باشد بگویم تنها مستقر شدهام. یک شکل از همکاری و نه استخدام.
«متاسفانه به دلیل یک مشکل فنی در بانک اطلاعات سایت امکان دسترسی به مطالب و پستهای محدودی از وبلاگها با مشکل مواجه شده است و متاسفانه این مشکل در وبلاگ شما نیز وجود دارد. تمام تلاش خود را کردهایم و باز هم این کار را ادامه میدهیم تا بتوانیم مشکل را حل کنیم. راه حل اصلی در این موارد بازگرداندن نسخهی پشتیبان از کل بانک اطلاعاتی است اما این مسئله باعث میشود که همهی پستهای دو روز اخیر تمام وبلاگها از بین رفته و در واقع کل بانک اطلاعات به دو روز قبل باز گردد در حالی که مشکل دسترسی به محتوای پستها فقط برای چند ده وبلاگ ایجاد شده است.
بابت آنچه پیش آمده است بسیار متاسفم و خود را در این زمینه مسئول میدانم و البته همهی تلاش خود را برای حل یا بازگرداندن بخشی از محتوا خواهیم داشت.»
این بخشی از متن ارسالی توسط جناب آقای شیرازی بود؛ در پاسخ به این سوال که چرا تیرمن به آرشیوش و آنچه تا به حال پست کرده دسترسی ندارد؟ امید است تلاشهای ایشان کارگر افتد و تیرمن نوشتههای پیشین خود را روی شبکه باز یابد. اما اگر اینطور هم نشد یعنی اگر نوشتهها بازگردانی نشوند، جای هیچ گونه افسوس و ناراحتی نیست.