یک نمایشگر روی دیوار اتاقم بکوبم تا شبها قبل از خواب یک دل سیر «در چشم باد» ببینم.
روزی که میخواستم ترخیص شوم روز اول هفته بود و روز اول هفته یعنی صبجگاه مشترک. رسم این است که سربازها هفتهی آخر خدمت از هفت دولت آزادند. یعنی مثلاً از رژه در صبحگاه معافند. دست کم این در یگان ما قانون شده بود. اما روزی که من بعد از مرخصی پایاندورهام تنها برای تسویه حساب برگشته بودم پادگان، فرمانده مجبورم کرد در صبحگاه شرکت کنم و اتفاقاً رژه هم بروم. من خودم با این دستور راحت کنار آمدم. اما برای دیگر سربازها_انگار که این یک تنبیه باشد برای من_ بسیار عجیب بود.
صبحگاه در پادگان یک چیزی شبیه همان صبحگاه مدرسه است. فقط جدیتر و مفصلتر. آخرش هم تمام نیروها از جلوی جایگاه که فرماندهی میدان روی آن ایستاده رژه میروند.
«یگان به یگان، هر یگان به مصافت یک نماینده، درجــــــــا قـــــــدم رو» این دستور رژه بود. سربازها در دستههای یگانی باید از جلوی جایگاه عبور میکردند. نمایندهی هر یگان هم سربازی بود که یا ارشد بود یا خوش قد و بالا بود یا کسی بود که از همه بهتر رژه میرفت. البته اصولاً همهی اینها در انتخاب نمایندهی یگان ملاک بود. چون تک و تنها چند گام پیشتر از همه رژه میرفت و انگار که کیفیت رژهی یگان ریز پوتینهای او باشد. اما نمایندهی یگان تنها یک عنوان دهان پر کن بود و بیشتر مواقع نمایندهها اگر به اختیار خودشان بود به خاطر دشواری مسئولیت دو سه ماه مانده به پایان خدمت به بهانههای مختلف مثل میدان دادن به نمایندهی تازه نفس برای کسب تجربه، خودشان در صفهای اصلی رژه قرار میگرفتند. اما روزی که من میخواستم ترخیص شوم فرمانده اصرار داشت که باز من نمایندهی یگان باشم.
شصت از همه جا بیخبرم انگار چیزی فهمیده بود. به نظر خودم از دو حال خارج نبود. یا فرماندهام میخواست چیزی را به کسی ثابت کند و یا قرار بود روز آخر حالم گرفته شود. القصه؛ رژه را که رفتیم فرماندهی میدان شروع کرد: «سربازای عزیز! امروز سربازی میون شما بود که روز آخر خدمتش بود. میخوام از ایشون به خاطر تمام کمکهایی که به ما کردن تشکر کنم و آرزو میکنم هر جا هست تنش سالم باشه و مثل اینجا برای جامعه مفید باشه. سرباز فلانی از اون سربازاست که هر ده پونزده سال یکبار گیر ما میان. برای سلامتیش یک صلوات بفرسیتد...»
تقدیر شده بودم. تازه فهمیدم تمام اصرار و اجبار فرماندهام به خاطر این بوده که خودش هم مجبور بوده.
پینوشت
_ اتفاق خوشایندی بود که پیامدهای خوشایندتری داشت. اما اصل مطلب همین بود.
_ این را نوشتم که فراموشش نکنم. یعنی تا این حد فراموشکارم. هر چند چیزهایی هم هست که اگر ننویسم یا حتی اگر بخواهم، فراموش نمیکنم. یعنی فراموش شدنی نیستند.
_ تصمیم مایکل انیل آدم را به فکر وا میدارد. اینکه از کار و شغل و عنوان شغلیمان چه انتظاری داریم؟ حرفهی ما قرار است کدام یک از حفرههای زندگیمان را با کدام اولیت پر کند؟ ما کار میکنیم که درآمد داشته باشیم؟ یا کار ما مایهی آرامش است؟ شغل ما ضامن دستیابی به تجربههای هیجانانگیز است؟ یا مثلاً به ما اعتبار اجتماعی ممتازی میبخشد؟ برای داشتن شغل مورد نظر چقدر حاضریم بپردازیم؟ چقدر باید و چقدر میتوانیم بپردازیم؟ شغل ما چقدر انعطاف دارد؟ چقدر دستمان را باز گذاشته؟ آیندهی حرفهمان چگونه پیشبینی میشود؟ چقدر مجبور بودیم به کار فعلیمان تن بدهیم؟ و هزار سوال دیگر که جواب دادن به آنها شاید دردی هم دوا نکند اما پاسخ نداشتن برای آنها به نظرم اصلاً خوب نیست.
_ مجبوری که تمام شد در مدت کوتاهی سوال و پبشنهادهای زیادی به طرف من سرازیر شد که «خارج نمیری؟» یا مثلاً «برو خارج؛ هم درس بخون هم کار کن!» استدلالهای زیادی هم پشت این پیشنهادها وجود داشت که از حوصلهی این بحث خارج است. اما به نظرم این راه برای کسی جواب میدهد که زندگی را در خارج رفتن میبیند. بگذار یک جور دیگر بگویم؛ اگر برای بعضیها کار کردن برای کارفرمای خارجی یا درس خواندن در دانشگاه خارجی اولین اولویت است برای من آخرین است. البته در این باره استثناءهایی هم هست. مثل تمام کسانی که در مرز علوم آکادمیک گام برمیدارند و یا آنهایی که صاحب قدرت و ثروتند. البته پر واضح است که هدف گروه اول برای مهاجرت که میتواند موقتی باشد با هدف گروه دوم در حالت کلی خیلی متفاوت خواهد بود. بگذریم.
من خودم طرفدار پر و پا قرص فرارم. یعنی به قانون من فرار با آزادی رابطهی مستقیمی دارد. این را قبلاً هم همین جا نوشتهام. اما نه هر فراری. منظورم این است که خارج رفتن به نظر من یک جور فرار کردن است. فرار کردن از رینگی که احتمال دادهای در آن پیروز نباشی . و این فقط و فقط احتمال بوده. در حالی برای پیروزی در رینگ کناری هم تضمینی وجود ندارد. آنجا هم فقط احتمال دارد! خلاصهاش اینکه من ترجیح میدهم در قلمروی خودم شکارچی باشم و شکار کنم.
_ یک متنی هست میان این ایملهای فورواردی تحت عنوان «چگونه امریکا را ظرف سی سال نابود کنیم» که چندباری به دست من رسیده و عین چند بار هم بازش کردهام و از اول تا آخرش را با دقت خواندهانم. نگارندهاش در بندهایی از این نوشته به نکات ملموس و آشکاری اشاره کرده که به نظر من اگر درست نباشد دست کم قابل توجه است. نه برای مسئولین و آنها که تصمیمگیران کلی این مرز و بوماند. برای من و تو و دوستان و همکلاسیها و پدر و مادرهامان. بیشتر برای ما قابل توجه است.
غیر از این یک یادداشت هم هست از یک فعال حوزهی مدیریت و کارآفرینی و مباحثی این چنین که بدجور حرف دل من بود و اتفاقاً بارها و بارها در جمعهای خودمانی به زبان آورده بودمش. اما از آنجا که بزرگتر از دهانم بود کسی جدی نمیگرفت/نمیگیرد.
_ آنطور که من شمردهام، جمع کثیری از اقوام و دوستان و آشنایان قصد خارج رفتن دارند. اتفاقاً بیشترشان در مقایسه با دیگر همردههاشان یک سر و گردن بالاترند. هوش بیشتری دارند و تجربههای درخشان بیشتری داشتهاند. یک حرفی هست که من هیچ وقت نتوانستم رو در رو بهشان بزنم و آن این است که رفتنشان نارحتم میکند. به هزار و یک دلیل که اتفاقاً هیچ کدام مهم نیستند. مهمترین چیزی که میشود گفت این است که چرا «رفتن»؟
_ نقشهی راه زندگی همهاش به کار و تحصیل ختم نمیشود. شاید اگر حوصلهاش را داشتم بعدها درباره ازدواج هم نوشتم.
_ یک فاصلهای هست بین من و برادرم که گهگاه اذیتم میکند. یعنی وقتی پیشنهاد یک سفر دو_سه نفره را بر خلاف انتظارم رد میکند یا وقتی سلایق متفاوتی نسبت به من دارد_البته حق هر کسی است سلایق متفاوتی نسبت به من داشته باشد_ناراحت میشوم. ناراحتِ ناراحت که نه، اما به فکر فرو میروم. به خودم و روشهایم شک میکنم. اما یکی از چیزهایی که بی چون و چرا درش مشترکیم علاقهی ما به دوچرخه و دوچرخهسواری است.
_ دو_سه شب پیش تیوی یک فیلم مستند پخش میکرد به اسم «طولانیترین مسابقهی دوچرخه سواری». داستان چند دوچرخه سوار بود که از نقاط مختلفی در ایالات متحده به سمت یک هدف مشرک حرکت کرده بودند و روزها و شبها در میان جادهها و آن هم چه جادههایی رکاب میزدند. شاید ایدهاش به نظر چندان جذاب و هیجانی به نظر نرسد اما ایده حرف اول فیلم نبود. هدف فیلم نشان دادن آدمهایی با روحیات خاص و تواناییهای خاص و اتفافات خاص همچین رقابتی بود. بگذریم. برادرم نشسته بود و با حسرت فیلم را تماشا میکرد. و من هم کنارش، مثل او.
فکر که میکنم میبینم با تمام تفاوتهایی که بین ماست او در نهایت خود من است. من چند سال پیش. منِ الآنش. و این برایم ناراحت کننده است که میبینم او در غبار افکاری نه چندان درست، همانها که من درش گیر افتاده بودم، گرفتار است. از روشهایی که من بعدها فهمیدم غلط بودهاند استفاده میکند. راهی میرود که من رفتم و تهش اگر نگوییم بن بست دست کم ناپیدا بود. با این حال حق این است که بگویم در تمام موارد او از من بهتر بوده و هست.
باز بیشتر فکر میکنم. میبینم که من برادرم را و او مرا، هر دو یکدیگر را دوست داریم. اما این دوست داشتن یک جور دوست داشتن مسخرهای است. یک جور دوست داشتن ناخودآگاه. توضیحش سخت است. اما شاید اینطور بتوان گفت که در دوست داشتن ما زیرکی و غرور و حسادت و لجبازی با هم درآمخیتهاند و نتیجه چیز مضحکی شده. شاید این طبیعی باشد ولی قطعاً مطلوب نیست.
پینوشت
_ شاید بهتر باشد برادرم هم در این باره بنویسد تا فضای روشنتری از این رابطه ترسیم شود.