هشتی | چاپارخانه | سردر | بنچاق | پستو‏ها | طاقچه‏‌ها | نردبان | چهارسوق | ایوان | گنجه | سرداب

_ تصمیم مایکل انیل آدم را به فکر وا می‌دارد. اینکه از کار و شغل و عنوان شغلی‌مان چه انتظاری داریم؟ حرفه‌ی ما قرار است کدام یک از حفره‌های زندگی‌مان را با کدام اولیت پر کند؟ ما کار می‌کنیم که درآمد داشته باشیم؟ یا کار ما مایه‌ی آرامش است؟ شغل ما ضامن دستیابی به تجربه‌های هیجان‌انگیز است؟ یا مثلاً به ما اعتبار اجتماعی ممتازی می‌بخشد؟ برای داشتن شغل مورد نظر چقدر حاضریم بپردازیم؟ چقدر باید و چقدر می‌توانیم بپردازیم؟ شغل ما چقدر انعطاف دارد؟ چقدر دستمان را باز گذاشته؟ آینده‌ی حرفه‌مان چگونه پیش‌بینی می‌شود؟ چقدر مجبور بودیم به کار فعلی‌مان تن بدهیم؟ و هزار سوال دیگر که جواب دادن به آنها شاید دردی هم دوا نکند اما پاسخ نداشتن برای آنها به نظرم اصلاً خوب نیست.

_ مجبوری که تمام شد در مدت کوتاهی سوال و پبشنهاد‌های زیادی به طرف من سرازیر شد که «خارج نمی‌ری؟» یا مثلاً «برو خارج؛ هم درس بخون هم کار کن!» استدلال‌های زیادی هم پشت این پیشنهاد‌ها وجود داشت که از حوصله‌ی این بحث خارج است. اما به نظرم این راه برای کسی جواب می‌دهد که زندگی را در خارج رفتن می‌بیند. بگذار یک جور دیگر بگویم؛ اگر برای بعضی‌ها کار کردن برای کارفرمای‌ خارجی یا درس خواندن در دانشگاه خارجی اولین اولویت است برای من آخرین است. البته در این باره استثناء‌هایی هم هست. مثل تمام کسانی که در مرز علوم آکادمیک گام برمی‌دارند و یا آنهایی که صاحب قدرت و ثروتند. البته پر واضح است که هدف گروه اول برای مهاجرت که می‌تواند موقتی باشد با هدف گروه دوم در حالت کلی خیلی متفاوت خواهد بود. بگذریم.

من خودم طرفدار پر و پا قرص فرارم. یعنی به قانون من فرار با آزادی رابطه‌ی مستقیمی دارد. این را قبلاً هم همین جا نوشته‌ام. اما نه هر فراری. منظورم این است که خارج رفتن به نظر من یک جور فرار کردن است. فرار کردن از رینگی که احتمال داده‌ای در آن پیروز نباشی . و این فقط و فقط احتمال بوده. در حالی برای پیروزی در رینگ کناری هم تضمینی وجود ندارد. آنجا هم فقط احتمال دارد! خلاصه‌اش اینکه من ترجیح می‌دهم در قلمروی خودم شکارچی باشم و شکار کنم.

_ یک متنی هست میان این ایمل‌های فورواردی تحت عنوان «چگونه امریکا را ظرف سی سال نابود کنیم» که چندباری به دست من رسیده و عین چند بار هم بازش کرده‌ام و از اول تا آخرش را با دقت خوانده‌انم. نگارنده‌اش در بند‌هایی از این نوشته به نکات ملموس و آشکاری اشاره کرده که به نظر من اگر درست نباشد دست کم قابل توجه است. نه برای مسئولین و آنها که تصمیم‌گیران کلی این مرز و بوم‌اند. برای من و تو و دوستان و همکلاسی‌ها و پدر و مادر‌هامان. بیشتر برای ما قابل توجه ‌است.

غیر از این یک یادداشت هم هست از یک فعال حوزه‌ی مدیریت و کارآفرینی و مباحثی این چنین که بدجور حرف دل من بود و اتفاقاً بار‌ها و بارها در جمع‌های خودمانی به زبان آورده بودمش. اما از آنجا که بزرگتر از دهانم بود کسی جدی نمی‌گرفت/نمی‌گیرد.

_ آن‌طور که من شمرد‌ه‌ام، جمع کثیری از اقوام و دوستان و آشنایان قصد خارج رفتن دارند. اتفاقاً بیشترشان در مقایسه با دیگر همرده‌هاشان یک سر و گردن بالاترند. هوش بیشتری دارند و تجربه‌های درخشان بیشتری داشته‌اند. یک حرفی هست که من هیچ وقت نتوانستم رو در رو بهشان بزنم و آن این است که رفتن‌شان نارحتم می‌کند. به هزار و یک دلیل که اتفاقاً هیچ کدام مهم نیستند. مهم‌ترین چیزی که می‌شود گفت این است که چرا «رفتن»؟

_ نقشه‌ی راه زندگی همه‌اش به کار و تحصیل ختم نمی‌شود. شاید اگر حوصله‌اش را داشتم بعد‌ها درباره‌ ازدواج هم نوشتم.


برچسب‌ها: کار, درس, زندگی, تصمیم

جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی اصل مطلب این نیست! [ ]

_ شاید گاهی زیادی و بیهوده صبور بوده‌ام. مثل تمام هشت سالی که گذشت. هشت سالی که انگار کابوسی بود بی‌پایان. بگذریم. اصولاً صبر کردن برای بدست آوردن آینده کار ساز است و نه گذشته. این را اگر بیهوده امیدوار نباشی باید قبول کنی. حالا هم بی‌خیال هر ‌آنچه نوشتم و گذشت. به نظرم حرف‌ها خودشان به تنهایی مهم نیستند. مهم نیست من چه گفتم و نوشتم. مهم نتیجه‌ای است که از حرف زدن بدست می‌آید. چیزی که من در پس حرف‌هایم به آن رسیدم را نمی‌توان در یک بند یا یک پست حتی شرح داد. باز هم بگذریم. صبری که درباره‌اش نوشتم، صبر در بازیابی بایگانی اینجا بود که خوب بیشتر از این فکر نمی‌کنم منطقی باشد. گویا تلاش‌های جناب شیرازی بی‌نتیجه مانده. پس باز شروع می‌کنم. شاید البته با کمی تغییر.

_ نزدیک سه هفته است که در یک دفتر طراحی مشغول شده‌ام. البته تجربه و مسئولیت تازه‌ای نیست. شاید بهتر باشد بگویم تنها مستقر شده‌ام. یک شکل از همکاری و نه استخدام.


برچسب‌ها: صبر, هشت, حرف, شروع

شنبه ۱ تیر ۱۳۹۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]



نقطه‌ی کم‌زمانی» آن بلاتکلیفی که تمام شد...» دل‌گرفتگی افوربیایی» نقاش؛ پاییز خیال‌انگیز»