هشتی | چاپارخانه | سردر | بنچاق | پستو‏ها | طاقچه‏‌ها | نردبان | چهارسوق | ایوان | گنجه | سرداب

صبح با پیامک پیمانکار کابینت‌کار از خواب بیدار شدم. «سلام صبح بخیر، ساعت 10 دفتر شما هستم» جواب دادم «سلام، عالی»
از تخت بلند شدم. خودم را در آینه دیدم. متوجه شدم که باید دوش بگیرم. موهایم به گونه‌ای نامرتب شده بود که تنها شانه‌ی خالی کارساز نبود.
امروز ظهر باید برویم سر مزار عمو. یک هفته است که داغش در دل‌ها‌مان خانه کرده. این شده که یک هفته‌ است هر شب خانه‌ی عمو دور هم جمع می‌شویم؛ برای دلگرمی خانوده‌ی عمو. ولی آیا کارساز است؟
هنوز خانه‌ام که تلفن ثمین زنگ می‌خورد؛ «مامان بود، می‌گه اگر می‌تونید زودتر بیایید از اینجا با هم بریم، نهار آبگوشته. نهار با هم باشیم» خیلی فکر نمی‌کنم؛ «زنگ بزن بگو نمی‌تونیم، مستقیم می‌آییم سر مزار»
ساعت ده و ربع رسیدم دفتر، وارد اتاق که شدم مدیر دفتر تماس گرفت؛ «آقای پیمانکار کابینت‌کار اومده، میتونن بیان داخل؟»


برچسب‌ها: صبح, مرگ, ظهر, پاییز

پنجشنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۴  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]



آخرین پنج‌شنبه‌ی پاییز» قطار جوانی رفت؟» خرده خواسته‌های یک معمار پرمشغله» نقطه‌ی کم‌زمانی»