هشتی | چاپارخانه | سردر | بنچاق | پستو‏ها | طاقچه‏‌ها | نردبان | چهارسوق | ایوان | گنجه | سرداب

هیچ وقت فکر نمی‌کردم در زندگی به نقطه‌ای برسم که برای هر کاری، زمان اینقدر کم و کوتاه باشد؛ برای هماهنگ کردن کارهای اسباب‌کشی، خرید وسایل بسته‌بندی، جمع کردن و بسته‌بندی وسایل و هر کاری که قبل و بعد اسباب‌کشی آوار می‌شود روی سرت. همینطور هیچ وقت فکر نمی‌کردم ساعت سه بعد از نیمه شب، خسته و رنجور با ثمین برویم آش و حلیم بخوریم؛ چون هنوز آشپزخانه به راه نیست. ولی حالا شده و ما در میانه‌ی یک ماراتن دو نفره‌ایم، برقکار و پرده فروش و... هم حکم آن‌هایی را دارند که در کنار مسیر مسابقه ایستاده‌اند و بطری آب را می‌دهند به دست دوند‌ه‌ی بی‌نوا! که البته دویدن انتخاب خودش بوده!


برچسب‌ها: خانه, اسباب کشی, زمان, مسابقه

دوشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۳  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]

_ چهارشنبه‌ی هفته‌ی پیش بود. پس از رفت و آمد‌های بسیار برای دیدن خانه، در فضایی پر از تنش و نا امیدی یا بهتر بگویم کم امیدی بالاخره چشم‌ ما یک واحد آپارتمان را گرفت و تمام. یعنی حالا آن بلاتکلیفی ماه‌های قبل و به ویژه دو هفته اخیر را نداریم و این‌ور سال در خانه‌ی جدید خواهیم بود. فقط به نظرم نکاتی هست که نوشتنش بد نیست؛ از جمله این‌که حیف از این‌ همه انرژی نهان و غیر نهان که صرف استخراج، فرآوری و تولید مصالح ساختمانی می‌شود. کیفیت اجرا، سلیقه‌ی طراحی و مشخصات فنی در ساختمان‌های ما به شدت پایین است و این نمود یک جامعه‌ی پر از مشکل است. نکته‌ی بعدی این‌که صداقت و اطلاعات صحیح و نظام ارزش‌گذاری در بازار مسکن وجود ندارد. مثلاً ما از یک واحد آپارتمان بازدید کردیم که در اطلاعات آگهی «کلید نخورده» درج شده بود و مشاور هم روی این موضوع تاکید داشت ولی داخل واحد مستاجری سکونت داشت! واحدهایی در ساختمان‌هایی دیدیم که اگر به ما می‌گفتند بلافصل در کنار بزرگراه قرار گرفته‌اند وقت‌مان را برای بازدید تلف نمی‌کردیم. واحد‌هایی دیدیم که سن ساختمان به اشتباه عنوان می‌شد. و یک واحد آپارتمان دیدیم که پارکینگ نداشت ولی به ما اجازه می‌دادند در فضای مسقف پارکینگ، در قسمت غیر قابل پارک و پشت ماشین واحدهای دیگر ماشین‌مان را به شکل مزاحم پارک کنیم؛ در حالی که در آگـــــهی نوشته بود «با پارکینگ»! فعلاً همین، زیاده عرضی نیست.


برچسب‌ها: خانه, مسکن, مهندسی, امید

سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۳  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]

_ حس می‌کنم اینجا کارکرد قبلی خودش را که اصلاً نمی‌دانم چه بود از دست داده و حالا یک جور دیگر به کارم می‌آید. ساده‌تر بخواهم بگویم الان که دلم‌ گرفته بود و روی تخت از این پهلو به آن پهلو در تلاش و تقلای خوابیدن و رها شدن از حجم افکار ریز و درشت بودم یاد اینجا افتادم و به نظرم این یک کارکرد است برای اینجا، حتی اگر جدید هم نباشد!

_ باورم نمی‌شود که شوق سفر به گلپایگان برای پارسال بوده و ما امسال توانسته‌ایم برویم و چرخی در این باغ‌شهر رنگارنگ بزنیم. این را به خاطر پست قبل می‌گویم که در این‌باره نوشته‌ام. حرفم به گذر زمان است و این همه فاصله بین یک تصمیم تا عمل! بگذریم؛ از این سفر عکس‌هایی در گنجه می‌گذارم.

_ این روزها دغدغه‌ی خانه از بزرگ‌ترین مشغله‌های ذهنی‌ام شده. اینکه خانه‌ی بعدی‌مان در کدام خیابان و محله خواهد بود، مدام برایم سوال است. یعنی موضوع در این حد باز و بدون چهارچوب است. حتی نمی‌دانیم کی باید اینجا را تخلیه کنیم و اسباب‌هایمان را کی باید جمع کنیم! این‌ور سال یا آن‌ور سال!؟

_ پارسال همین روزها در راه برگشت از سفر اصفهان به شوق دیدن و گشتن گل و گلخانه‌ها‌، فرمان ماشین را به سوی محلات چرخاندم و بعد از چرخ زدن در چند گلخانه، یک افوربیای اینجنس زیبای نسبتاً بزرگ چشمم را گرفت. طوری زیبا و خوش‌فرم و بدون ضعف بود که وقتی از فروشنده قیمتش را پرسیدم؛ فروشنده به جای گفتن قیمت آن، مدام نمونه‌های دیگر را نشان می‌داد و حدود قیمت نمونه‌های مشابه را می‌گفت. بعد از چند بار تاکید و اصرارم روی آن، شروع کرد به تخفیف روی همان نمونه‌های دیگر، القصه، بااینکه مشخص بود فروشنده یا صاحب گلخانه برای فروشش تمایلی ندارد؛ بالاخره با قیمتی بالاتر نسبت به بازار محلات خریدمش، چون چشمم را گرفته بود و قبلا هیچ‌ جای دیگر نمونه‌ای این‌قدر همه‌چی تمام ندیده بودم. این‌ها را نوشتم که بگویم الان حدود یک هفته‌ است متوجه شده‌ام مریض شده و امروز دیگر امیدی به بهبودی‌اش نیست. سرعت تغییراتش اینقدر زیاد بود که حتی به ذهنم نرسید از قسمت‌های بالا‌ترش قلمه بگیرم.


برچسب‌ها: خانه, سفر, زمان, گل

شنبه ۶ بهمن ۱۴۰۳  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]

ظاهرش این گونه است که هیچ چیز سر جای خودش نیست. مخصوصاً خانه که خیلی از کار‌هایش مانده و خیلی‌های دیگرش نقص دارد. البته مواردی هم برمی‌گردد به نگاه ایده‌آلیستی من به مقوله خانه و معماری. راستش خودم هم فکرش را نمی‌کردم ارشد را گرایش مسکن بخوانم. ولی شد و الان من یک معمار متخصص مسکن‌ام و اگر پیش‌ترها به طور ناخودآگاه ولی حالا به شکل آگاهانه مفهوم خانه برایم ویژه و مهم است و این یعنی قوز بالا قوز. بگذریم.

از کم و کاست زندگی همیشه می‌شود نوشت؛ چنان‌که زندگی همیشه کم و کاست دارد. اما راستش مدت‌هاست در کنار نگرش ایده‌آلیستی‌ام به زندگی، دو رویکرد دیگر نیز به طور موازی روی خواسته‌ها و داشته‌هایم تاثیر داشته‌اند؛ یکی مینیمالیسم و دیگری نیمه‌ی پر لیوان را دیدن بوده است. هر چقدر کمال‌گرایی آرامش را از تو می‌گیرد و به خاطرش همزمان درگیر جزییات متعدد و متداخل می‌شوی، این دو جبران می‌کنند و تو را از گردباد آرمانگرا بودنت بیرون می‌کشند. اینگونه است که من در روزهایی که فکر می‌کنم نابسامانم و هیچ چیز آن گونه که باید باشد نیست، دلخوشم به اینکه سایه‌ی پدر و مادر بر سرم است و همسر مهربانی دارم که آرام از او می‌گیرم. حال چطور می‌شود در برابر این داشته‌ها از نابسامانی گفت و نوشت!؟


برچسب‌ها: خانه, ایده‌آلیسم, آرامش

چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۱  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی اصل مطلب این نیست! [ ]

_ دروغ چرا؟ دیشب که از خانه‌ی عمو‌ اینا برگشتیم تا حالا از خانه خارج نشدم. یا خواب بودم یا پای تی‌وی و شبکه‌‌ی مستند یا همدم وایوز. ظهر هم هر کاری کردم دلم راضی نشد با آلفا بزنم بیرون. آن هم وقتی یک سال تمام برای امروزش کادر بسته بودم. اما نشد. نتوانستم بروم.

_ امروز من از آن روز‌هاست که باید سکوت کنم و دلم به حال خودم بسوزد. از آن شب‌ها که باید سرم را در بالشتم فرو کنم و بغضم را فرو بخورم. یاد روز‌هایی می‌افتم که خودم بودم و هیچ وقت فکرش را هم نمی‌کردم اینطور بشود.

_ همه‌ی این‌ها یک طرف، اینکه من کجای دنیا ایستاده‌ام یک طرف. منظورم این است که اگر منصف باشم باید شب و روز، روز و شب فقط شکر کنم. همیشه ته چاه باید اول از همه خوشجال باشیم که خدا هست. وقتی به پدر و مادرم، خانواده‌ام و معلم‌ها و دوستانم، وقتی به آسمان و به درخت گردوی تو حیاط، جاده‌هایی که پیموده‌ام یا هرچیزی که ربطی به من دارد فکر می‌کنم زبان بند می‌آید. بغض می‌کنم اما خوشحال می‌شوم.

_الان دارم مستند خانه را از تی‌وی می‌بینم. پیش‌تر هم دیده بودمش. پروژه‌ی بزرگی‌است. یکی از بهترین فیلم‌هایی است که دیده‌ام. از تصویرش که بگذریم موسیقی بکری دارد. آنقدر بکر که بتواند اشکت را دربیاورد.


برچسب‌ها: خانه, تی‌وی, بغض, خدا

پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]



نقطه‌ی کم‌زمانی» آن بلاتکلیفی که تمام شد...» دل‌گرفتگی افوربیایی» نقاش؛ پاییز خیال‌انگیز»