هشتی | چاپارخانه | سردر | بنچاق | پستو‏ها | طاقچه‏‌ها | نردبان | چهارسوق | ایوان | گنجه | سرداب

مثل هر هزار بار پیشین در دلم غوغایی است. بهترش می‌شود آشوب. نمی‌دانم چه سرّی است که شب قبل سفر این طور بی‌قرار، سیر و سرکه‌ای می‌شوم.
فردا که نه، امروز قرار است با آقای دایی و پسر دگر آقای دایی برویم طارم‌ گردی. یادم نیست آخرین سفری که با دایی رفتم کی و کدام بوده. احتمالا همان سفر دو سه سال پیش ارسباران بوده؛ از بهترین سفرهایی که داشتم.
آن قدر این‌جا ننوشته‌ام که اسلوب پست‌ها یادم نیست. حالا اصلاً این مهم نیست. دلم برای تک‌تک دوستان حلقه وبلاگی تنگ شده.


برچسب‌ها: سفر, دایی, نوشتن

پنجشنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۵  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]



نقطه‌ی کم‌زمانی» آن بلاتکلیفی که تمام شد...» دل‌گرفتگی افوربیایی» نقاش؛ پاییز خیال‌انگیز»