هیچ وقت فکر نمیکردم در زندگی به نقطهای برسم که برای هر کاری، زمان اینقدر کم و کوتاه باشد؛ برای هماهنگ کردن کارهای اسبابکشی، خرید وسایل بستهبندی، جمع کردن و بستهبندی وسایل و هر کاری که قبل و بعد اسبابکشی آوار میشود روی سرت. همینطور هیچ وقت فکر نمیکردم ساعت سه بعد از نیمه شب، خسته و رنجور با ثمین برویم آش و حلیم بخوریم؛ چون هنوز آشپزخانه به راه نیست. ولی حالا شده و ما در میانهی یک ماراتن دو نفرهایم، برقکار و پرده فروش و... هم حکم آنهایی را دارند که در کنار مسیر مسابقه ایستادهاند و بطری آب را میدهند به دست دوندهی بینوا! که البته دویدن انتخاب خودش بوده!