_ فن وایوز چنان میچرخد که وقتی توی سالن جلوی تیوی نشستهام صدایش شنیده میشود.
_ آوردهاند سر خیابانمان چراغ چشمکزن راهنمایی کاشتهاند. همیشه دلم میخواست نیمه شبها وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنم یک چراغ راهنمایی چشمک بزند و من درش محو شوم. مخصوصاً پاییز و زمستان.
_ آدمهای دور و بر برای تعطیلات پیش رو برنامهی شمال و ویلا و این حرفها دارند. من دلم کوره راهی میخواهد برسد به معدنی متروک. شبیه آنجا که دکتر عالم رفت و گم شد.
_ کاش میشد یکی از همین روزها محمود و عباس و مجتبی و رحیم و پوریا و حسام و پیمان را با هم ببینم. بی هیچ برنامه و قراری!