هشتی | چاپارخانه | سردر | بنچاق | پستو‏ها | طاقچه‏‌ها | نردبان | چهارسوق | ایوان | گنجه | سرداب

سر ظهر مترو خلوت است. در حال رفتن به جلسه‌ی یکی از پروژه‌ها هستم. جلسه‌ای که حضور من لزومی نداشت، اما دوست داشتم نظرات نمایندگان کارفرما را از نزدیک بشنوم.

در صندلی‌های روبرو سه پسر جوان، سرخوش و خندان نشسته‌اند، هندزفری بی‌سیم را بین خودشان رد و بدل می‌کنند. به نظر می‌رسد درحال گوش دادن به موزیکی هستند که برایشان جذاب است. آنقدر جوان هستند که نمی‌شود تشخیص داد دانشجوی ترم یک هستند یا دانش‌آموز سال آخر دبیرستان! هر کدام یک کوله دارد و مشخص است که در راه خانه هستند.

چه چیز باعث شد بخواهم داستان این سه جوان سرخوش را در گوشی موبایلم تایپ کنم؟ خب همین سرخوشی که داشتند و فکر اینکه جوانی من چطور گذشت؟! به چشم بر هم زدنی؟ نه! سریع‌تر…


برچسب‌ها: قطار, جوانی, زمان, موزیک

سه شنبه ۱۸ آذر ۱۴۰۴  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی ضد یخ! [ ]



قطار جوانی رفت؟» خرده خواسته‌های یک معمار پرمشغله» نقطه‌ی کم‌زمانی» آن بلاتکلیفی که تمام شد...»