هشتی | چاپارخانه | سردر | بنچاق | پستو‏ها | طاقچه‏‌ها | نردبان | چهارسوق | ایوان | گنجه | سرداب

شیخ ما مدعی را فرمود:

«چون عمل داشتی سکوت کن؛ حالا که فرصت و توفیق عمل هم نداری!» گمونم منظورش این بود که گفتنی را باید عمل کرد اما عمل کردنی را نباید گفت!

پی‌نوشت

_ همه‌ی آنچه باید گفت همه‌ آنچه باید گفت نیست. هست؟


برچسب‌ها: حرف, سکوت, بودن یا نبودن

پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی اصل مطلب این نیست! [ ]

_ فن وایوز چنان می‌چرخد که وقتی توی سالن جلوی تی‌وی نشسته‌ام صدایش شنیده می‌شود.

_ آورده‌اند سر خیابان‌مان چراغ چشمک‌زن راهنمایی کاشته‌اند. همیشه دلم می‌خواست نیمه شب‌ها وقتی از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم یک چراغ راهنمایی چشمک بزند و من درش محو شوم. مخصوصاً پاییز و زمستان.

_ آدم‌های دور و بر برای تعطیلات پیش رو برنامه‌ی شمال و ویلا و این حرف‌ها دارند. من دلم کوره راهی می‌خواهد برسد به معدنی متروک. شبیه آنجا که دکتر عالم رفت و گم شد.

_ کاش می‌شد یکی از همین روز‌ها محمود و عباس و مجتبی و رحیم و پوریا و حسام و پیمان را با هم ببینم. بی هیچ برنامه و قراری!


برچسب‌ها: صدا, پنجره, تعطیلات, دوست

سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]

آنگاه که نیستی؛

بی‌نهایت تَق‌تَق به اضافه‌ی چند ثانیه Backspase

آنگاه که هستی؛

فقط زل زدن، نگاه کردن

شاید سرنوشت این بوده؛

زبان داشته باشم و سکوت کنم.


برچسب‌ها: تو, بودن یا نبودن, سرنوشت, سکوت

یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی پر پرواز! [ ]

خدایا! اگر امشب شب قدر است که احتمالش زیاد است به دادمان برس.

خدایا! آسمان این مرز و بوم را بیشتر بارانی کن. بگذار دشت‌هایش پر باشد از شقایق‌ رودخانه‌هایش خروشان باشد و کشاورزانش خوشحال. دست دلالان را از آنچه دست‌رنج کشاورزانش است کوتاه کن. اصلاً این واژه را از فرهنگ واژگانی ما پاک کن. بگذار اقتصادی پویا داشته باشیم. بیکار نباشند جوان‌ها، پدر‌ها، مادر‌ها. خدایا توقع جوانان را سامان ده. بگذار بدانند چه دارند و چگونه دارند. بهشان قدردانی بیاموز. خدایا! مهربانی را در دل مردم این کشور کشت بده. بگذار همه با هم مهربان باشیم. به هم لبخند بزنیم. حتی وقتی حالمان خوب نیست. خدایا! اگر حالمان به ظاهر خوب باشد اما نخندیم که نمی‌شود. اگر سرطان هم گرفتیم بگذار بخندیم و بخندانیم. لبخند از روی لب‌های ما محو نشود.

خدایا! باز هم تیم والیبالمان را پیروز میدان کن. بگذار خواهرم خوشحال‌تر از همه‌ی ما باشد. بمب‌گذاری و جنگ و ترور و خروج قطار از ریل و تصادف تهدید و گروگانگیری و حمله‌ی مسلحانه را از تحریریه‌ی خبر‌ها حذف کن. سیگار را از لای لب و انگشتان سیگاری‌ها بردار. خدایا! این یورو چهار چیست که خودروهای داخلی ندارند؟ بهشان بده.

خدایا! به ما یاد بده در مصرف آب و انرژی صرفه‌جویی کنیم. فرهنگ مصرف گرایی را از میان بردار. فکر کردن به ما بیاموز. هر شب ده صفحه مطالعه بگذار در سبد رفتارمان. ایضاً این غذاهای چرب و شور و شیرین را از سبد خوراکمان بردار. خدایا! اینترنت پر سرعت و ارزان را از ما دریغ می‌کنند. فکری هم به حال آن بکن. خدایا! دانشگاه‌ آنطور که باید باشد نیست. اصلاح شود؛ نه قوانین‌اش. منظورم به خود دانشجو‌هاست. اساتید بنام و منحصر به فرد را به وطن بازگردان. رفتار حرفه‌ای به ما بیاموز. دروغ را از زبان ما دور کن.

خدایا به ما تحمل دوری بده و همزمان نشان بده وصلی در کار است.


برچسب‌ها: خدا, شب, دعا, ایران

چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی محرمانه، مستقیم [ ]

پشت ابرهای نقره‌ای، قرص سه تکه‌ی ماه

جاده‌‌ی گرم کویری

صدای صالح‌اعلا توی‌ پیام

یاد بازی استاد محمد تو در چشم باد

بابا پشت رول و من کنارش

حس رسیدن به خونه


برچسب‌ها: ابر, ماه, جاده, رادیو

شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی بنچ‌مارکات! [ ]

_ یک فاصله‌ای هست بین من و برادرم که گه‌گاه اذیتم می‌کند. یعنی وقتی پیشنهاد یک سفر دو_سه نفره را بر خلاف انتظارم رد می‌کند یا وقتی سلایق متفاوتی نسبت به من دارد_البته حق هر کسی است سلایق متفاوتی نسبت به من داشته باشد_ناراحت می‌شوم. ناراحتِ ناراحت که نه، اما به فکر فرو می‌روم. به خودم و روش‌هایم شک می‌کنم. اما یکی از چیز‌هایی که بی چون و چرا درش مشترکیم علاقه‌ی ما به دوچرخه و دوچرخه‌سواری است.

_ دو_سه شب پیش تی‌وی یک فیلم مستند پخش می‌کرد به اسم «طولانی‌ترین مسابقه‌ی دوچرخه سواری». داستان چند دوچرخه سوار بود که از نقاط مختلفی در ایالات متحده به سمت یک هدف مشرک حرکت کرده بودند و روز‌ها و شب‌ها در میان جاده‌ها و آن هم چه جاده‌هایی رکاب می‌زدند. شاید ایده‌اش به نظر چندان جذاب و هیجانی به نظر نرسد اما ایده حرف اول فیلم نبود. هدف فیلم نشان دادن آدم‌هایی با روحیات خاص و توانایی‌های خاص و اتفافات خاص همچین رقابتی بود. بگذریم. برادرم نشسته بود و با حسرت فیلم را تماشا می‌کرد. و من هم کنارش، مثل او.

فکر که می‌کنم می‌بینم با تمام تفاوت‌هایی که بین ماست او در نهایت خود من است. من چند سال پیش. منِ الآنش. و این برایم ناراحت کننده‌ است که می‌بینم او در غبار افکاری نه چندان درست، همان‌ها که من درش گیر افتاده بودم، گرفتار است. از روش‌هایی که من بعد‌ها فهمیدم غلط بوده‌اند استفاده می‌کند. راهی می‌رود که من رفتم و تهش اگر نگوییم بن بست دست کم ناپیدا بود. با این حال حق این است که بگویم در تمام موارد او از من بهتر بوده و هست.

باز بیشتر فکر می‌کنم. می‌بینم که من برادرم را و او مرا، هر دو یکدیگر را دوست داریم. اما این دوست داشتن یک جور دوست داشتن مسخره‌ای است. یک جور دوست داشتن ناخودآگاه. توضیحش سخت است. اما شاید اینطور بتوان گفت که در دوست داشتن ما زیرکی و غرور و حسادت و لجبازی با هم درآمخیته‌اند و نتیجه چیز مضحکی شده. شاید این طبیعی باشد ولی قطعاً مطلوب نیست.

پی‌نوشت

_ شاید بهتر باشد برادرم هم در این باره بنویسد تا فضای روشن‌تری از این رابطه ترسیم شود.


برچسب‌ها: برادرم, دوچرخه, رقابت, تی‌وی

چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۲  تیرمن  این نبشته را گذاشت روی طاقچه‌ی اصل مطلب این نیست! [ ]



نقطه‌ی کم‌زمانی» آن بلاتکلیفی که تمام شد...» دل‌گرفتگی افوربیایی» نقاش؛ پاییز خیال‌انگیز»