یک نمایشگر روی دیوار اتاقم بکوبم تا شبها قبل از خواب یک دل سیر «در چشم باد» ببینم.
_ از داخل، بالای در اتاقش نوشته بود: «تا شب نشده گله از روز مکن» اما داستان امروز من عکس این نوشته بود. یعنی امروز میتونست روز خوب و خوشی تو خاطرات چند سال بعد از اینام باشه. اما میدونم که چنین خاطرهی خوشی از امروز تو ذهنم وجود نخوادهد داشت.
_ هر چند فطرت آدمی حقیقت جوست اما گاهی از ته دل آرزو میکنی حرفهایی که میشنوی دروغ باشند.
حتماً میدونید که آدم هر چیزی را که بیشتر دوست داره بیشتر نگرانشه و هرچیزی که بیشتر نگرانشه بیشتر مراقبشه و هر چیزی که بیشتر مراقبشه بیشتر در خطره و...
پینوشت
_ آدم گاهی حرف نو نداره. باید برگرده به گذشته و حرفهایی که زده.
_ شاید اصل اصلش این باشه که آدم هر چیزی رو بیشتر دوست داره، بیشتر باید ازش فاصله بگیره...
روزی که میخواستم ترخیص شوم روز اول هفته بود و روز اول هفته یعنی صبجگاه مشترک. رسم این است که سربازها هفتهی آخر خدمت از هفت دولت آزادند. یعنی مثلاً از رژه در صبحگاه معافند. دست کم این در یگان ما قانون شده بود. اما روزی که من بعد از مرخصی پایاندورهام تنها برای تسویه حساب برگشته بودم پادگان، فرمانده مجبورم کرد در صبحگاه شرکت کنم و اتفاقاً رژه هم بروم. من خودم با این دستور راحت کنار آمدم. اما برای دیگر سربازها_انگار که این یک تنبیه باشد برای من_ بسیار عجیب بود.
صبحگاه در پادگان یک چیزی شبیه همان صبحگاه مدرسه است. فقط جدیتر و مفصلتر. آخرش هم تمام نیروها از جلوی جایگاه که فرماندهی میدان روی آن ایستاده رژه میروند.
«یگان به یگان، هر یگان به مصافت یک نماینده، درجــــــــا قـــــــدم رو» این دستور رژه بود. سربازها در دستههای یگانی باید از جلوی جایگاه عبور میکردند. نمایندهی هر یگان هم سربازی بود که یا ارشد بود یا خوش قد و بالا بود یا کسی بود که از همه بهتر رژه میرفت. البته اصولاً همهی اینها در انتخاب نمایندهی یگان ملاک بود. چون تک و تنها چند گام پیشتر از همه رژه میرفت و انگار که کیفیت رژهی یگان ریز پوتینهای او باشد. اما نمایندهی یگان تنها یک عنوان دهان پر کن بود و بیشتر مواقع نمایندهها اگر به اختیار خودشان بود به خاطر دشواری مسئولیت دو سه ماه مانده به پایان خدمت به بهانههای مختلف مثل میدان دادن به نمایندهی تازه نفس برای کسب تجربه، خودشان در صفهای اصلی رژه قرار میگرفتند. اما روزی که من میخواستم ترخیص شوم فرمانده اصرار داشت که باز من نمایندهی یگان باشم.
شصت از همه جا بیخبرم انگار چیزی فهمیده بود. به نظر خودم از دو حال خارج نبود. یا فرماندهام میخواست چیزی را به کسی ثابت کند و یا قرار بود روز آخر حالم گرفته شود. القصه؛ رژه را که رفتیم فرماندهی میدان شروع کرد: «سربازای عزیز! امروز سربازی میون شما بود که روز آخر خدمتش بود. میخوام از ایشون به خاطر تمام کمکهایی که به ما کردن تشکر کنم و آرزو میکنم هر جا هست تنش سالم باشه و مثل اینجا برای جامعه مفید باشه. سرباز فلانی از اون سربازاست که هر ده پونزده سال یکبار گیر ما میان. برای سلامتیش یک صلوات بفرسیتد...»
تقدیر شده بودم. تازه فهمیدم تمام اصرار و اجبار فرماندهام به خاطر این بوده که خودش هم مجبور بوده.
پینوشت
_ اتفاق خوشایندی بود که پیامدهای خوشایندتری داشت. اما اصل مطلب همین بود.
_ این را نوشتم که فراموشش نکنم. یعنی تا این حد فراموشکارم. هر چند چیزهایی هم هست که اگر ننویسم یا حتی اگر بخواهم، فراموش نمیکنم. یعنی فراموش شدنی نیستند.