دیر شده بود. سرعتم زیاد بود. نمیشد بزنم کنار. فقط تونستم سرم رو برگردونم و دوباره نگاهش کنم. دیدم عصای سفیدش رو رو هوا بلند کرده. انگار به خورشید که نمایشی نارنجی راه انداخته بود و اون ابرهای کشیده و باریک و سرخ گوشهی آسمون اشاره میکرد.
دور زدم. بنزینم رسید. اما دیگه آفتاب نبود. و کسی که به آفتاب اشاره کنه.
پینوشت
_ باید قبول کرد که هرچه از این تریبون پست میشود نوشتاری است در رسای نگارندهاش. اما نگارنده باور دارد نه آن است که مینماید. آن است که حس میشود.
تو راه پول بودیم. هنوز ساعت هشت نشده بود. پیرمرد عصا به دستی کنار جاده ایستاده بود. دست بلند کرد. سوارش کردیم. اولش تشکر کرد. بعد از چند ثانیه یا یک لحن خوب پرسید نون میخوریم؟ «اگه بخواهید نون دارما! صبونه خوردید؟» خیلی خشک و بیاحساس گفتیم نمیخوریم. یادم نیست. شاید قبل از اینکه پیاده شود سوالش را یک بار دیگر پرسید و ما باز همان جواب را به او دادیم.